قدس

فرهان

اثر: وحيد عظيمي / مهندسي برق دانشگاه صنعتي همدان

اسم من فرهانه

يه فرزند شهيد

فرزند پدر و مادري عاشق و البته شهيد

دقيقاً 20 سال و 6 ماه و 17 روزه كه بابا سعيد و مامان لطيفه رو نديدم

دلم خيلي براشون تنگ شده . البته من با چشماي خودم اونا رو نديدم ! آخه من شش ماهه بودم كه اونا شهيد شدن .

راستش من فقط يه عكس ازشون دارم و هر وقت دلم براشون تنگ ميشه ميرم سراغ اون عكس و  باهاشون درد دل ميكنم .

نه پسر خوب، قهر نكن !

من و خونوادم تا حالا نه از سهميه دانشگاه ، نه كسري خدمت ، نه وام و نه هزار تا چيز ديگه استفاده نكرديم ، يعني شرايطش نبوده كه استفاده كنيم !

آخه تو فلسطينِ ما نه بنياد شهيدي هست نه كميته امدادي و نه بانكي و نه جايي . هر چند اگر هم بود مطمئنم آدرسش رو ما بلد نبوديم !

آره ، من فلسطيني ام .

مامان بزرگم ميگه تو اون روز نحص رفته بوده خونه ي خواهرش خاله سميه ؛ قرار بود بابام از مطب بياد و با مامان و من بريم غزه پيش بابا رشيد ، بابابزرگم .

سر ظهر مثل هميشه باز صداي انفجار مياد ، خيلي وقته كه صداي انفجار براي مردم عادي شده !

 صداي انفجارا بيشتر و بيشتر ميشن . صداي جيغ و دادِ زن و مردا تو محله پيچيده . مامانم حسابي نگران شده . بابا هنوز نيومده .

هر بار كه صداي انفجار مياد زمين هم ميلرزه ! نه ، مثل اينكه صداي انفجار بمب نيست صداي شليك گلوله ي تانكه . يعني چي ؟

يعني يهوديا تانك آوردن تو شهر ؟ يعني با تانك دارن خونه ي مردم رو خراب ميكنن ؟ مامانم كه حسابي نگران شده ، بدو بدو ميره تو كوچه كه ببينه بابام مياد يا نه؟

اما خبري از بابا سعيد نيست . مامانم پابرهنه و سراسيمه ميره سمت مركز شهر كه بابام رو پيدا كنه و بيان سراغ من كه با هم بريم اسكله .تو راه همديگه رو پيدا ميكنن .

پدرم زخمي شده ، مامانم خيلي ترسيده . با همه ي وحشتي كه تمام وجودشونو فرا گرفته ميان سمت خونه كه منو بردارن و فرار كنن. نزديكاي خونه كه ميرسن مادرم وايميسته تا بابا سعيد بياد خونه و منو برداره ولي وسط كوچه سينشو با سرب داغ سوراخ ميكنن . مامان لطيفه كه باباسعيدِ به خون غلتيده شده رو وسط كوچه در حال جون دادن ميبينه ، ديگه انگيزه اي واسه زندگي نداره جز من !

جلوي چشم همه ي صهيونيستا حركت ميكنه سمت خونه ، اونا هم ميگيرنش به رگبار گلوله و بدن مادر مهربونمو سوراخ سوراخ ميكنن ولي مادرم از پا در نمياد تا بالاخره كنار پدرم به زمين ميافته وبا چشماني باز در حسرت ديدن فرزندِ عزيزش، جون ميده.

بعضي وقتا اينقدر تو فكر فرو ميرم كه متوجه گذر زمان نميشم . متوجه غروب و طلوع خورشيد نميشم .حتي متوجه نميشم كه گرسنم شده . سعي ميكنم مامان لطيفمو تجسم كنم ، باهاش حرف بزنم ، بخندونمش قربون صدقش برم ولي نميشه .

سعي ميكنم باباسعيد رو تو ذهنم با روپوش پزشكيش تجسم كنمو بگم باباجون منم فرهان . همون كه رو شونت سوارش ميكردي و دور تا دور حياط ميچرخوندي .

بابا تو رو به خدا با من حرف بزن . جونِ فرهانِت يه كوچولو بهم بخند . مامان لطيفه تو رو خدا مثل مامان دوستام تو هم منو بغل كن ، بهم نگاه كن ، اصلاً نخواستم ؛! لااقل بهم اخم كن ، دعوام كن ؛ آخه مردم از بي كسي .

خدايا اگه تو تمام اين مدت تو نبودي چطور ميتونستم فراق اونا رو تحمل كنم؟ خدايا باور كن ديگه تحمل تنهايي رو ندارم ، ديگه حوصله ندارم به اميد يه خنده ي ساده كه مدت هاست منتظرشم خيال پردازي كنم ، خدايا خستم .

اصلاً خدايا من همه رو از چشم تو ميبينم ! مگه تو نميدونستي اين يهوديا چه موجودات پستي هستن ؟ مگه خودت تو قرآن نگفتي از يهوديا دوري كنيد كه فقط به فكر ضربه زدن به مومنبن هستن ؟ تو كه ميدونستي اونا فقط خودشونو قبول دارن و مرگ ما مسلمونا از زن و مرد و بچه گرفته تا گاو و گوسفندمون رو مباح ميدونن.

پس چرا اونا رو خلق كردي ؟ تو كه ميدونستي با وجود اونا هزاران مثل من فرهان ، يتيم ميشن . خدايا ما به وعده ي تو ايمان داريم كه : "فان حزب الله هم الغالبون"

با بچه محلامون داريم سنگ جمع ميكنيم و باهرچي از دستمون مياد جلوي اونها وايميستيم . با چوب ، با اسلحه ، با گوشت وخونمون جلوشون وايميستيم تا نتونن از اين جلوتر بيان .

اما خدايا از همه انتظار داريم به دشمنامون كمك مالي و نظامي بكنن الا مسلمونا ! آره ، تجب نكن . همين كشوراي عرب منطقه بخصوص عربستان كه اسم خودشو گذاشته ام القراءِ مسلمين ، شده غلامِ حلقه به گوش اسرائيل و از كمك مالي و نظامي به اين اسرائيلي هاي منحوس مضايقه نميكنه تا اون ها هم تا اونجايي كه ميتونن برادرا و خواهراي ما رو به خاك و خون بكشن. ديگه از بستن گذرگاه رفح از 4 سال پيش توسط مصري ها بگذريم كه باعث شد ما تو محاصره گير بيفتيم وحتي دارو براي مجروحينمون نداشته باشيم. مگه اون سيد ايراني نگفته بود كه اگه تموم مسلموناي جهان نفري يه سطل آب بريزن ، اسرائيل رو آب ميبره . پس چرا ؟ چرا ...

 

 

 

 

گزارش تخلف
بعدی